جوابش داد آن دم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذره
بر خورشید رویم مانده غره
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
فنا شو در عیان رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلی ز آذر
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اولین و آخرین تو
فنا شو در بر خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحد و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بر خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرابین
درون جزو و کل عین لقا بین
یکی شو بایزید اندر برم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بر خلق جهانی
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سر خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
منم حق آمده تا خود نمایم
وجود جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
منم الله و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده الله مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
نشان بی نشانی در همه من
درون جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بد
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان راز نهانی
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
منم گویا درون جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
منم اندر زبان جمله گویا
درون جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
ره شرع محمد من سپردم
میان اولیا من گوی بردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
بر قطب جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
نمود من در اول دان و آخر
نمودستم کنون هستی ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کوْن و مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلی مر مریدان
کسی کز اولش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر ملک شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
کجا واصل شوی از سر معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
مرا ترسی نبد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
بدهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بد
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اولین و آخرین دان
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرات یابی
ز ذرات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
ز ذرات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
ز ذرات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
ز ذرات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
ز ذرات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
حجاب این جان و تن بد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سر قدس ایشان
که تا اول در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اول شتابند
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اول سر سوی حیرت نهادند
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اول از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اول قدم بود
ره جان اول از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
رهش بیحد بد و پایان ندید او
از آن بد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بد اندر اوج عزت
طلب میکرد نور خویش و قربت
چنان ره کرد از اول تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهان راه صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
نه راهی یافت سوی اولین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جان پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اول
از آن مانده است چون صورت معطل
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اول زینت و اعزاز یابد
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
شود از اصل اول آگه خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
ره خود گم نکرد الا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
ز اصل اولش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اول عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این در بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفا
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اول
تن و جان در یکی کن زین مبدل
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نه
که درحال یکی خود از دوئی به
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکی است اینجا نص وبرهان
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اولین و آخرین او
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفا
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سر که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنی من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گر چه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
اصم آنگهی اعمی جسمی
که تو گنجی و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رسته شوی از پنج وز چار
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
حققت گنج از آن شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زان تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گرد تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اولین باز
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفار
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
از این صورت ندیدم من بجز غم
که غم میآردم اینجادمادم
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
ز عشقم خرم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
منم از عشق کشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولکین جان اگر چه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اولین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گر چه صافی اوفتادست
ولکین راه او در عین بادست
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
رسانم من ترا در دید اول
چو گشتی در صفات ما مبدل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
صفات حق شود اول ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
ولکین شرع اول پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگرواقف شوی بس سر در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
بعزت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حد خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزت نباشد درنمودار
که عزت برتر است از کل انوار
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرات گشتند
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند